۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

ناسیونالیسم ایرانی و بدبهیات نیندیشیده-2


این نوشته پیش از این در وبسایتهای اخبارروز و کردیش پرسپکتیو منتشر شده است.



مسأله استقلال طلبی یا همان که در گفتمان ناسیونالیستی مرکزگرا «تجزیه طلبی» نامیده می شود یکی دیگر از دغدغه های ناسیونالیستهای ایرانی است که همزمان با عروج حرکتهای ناسیونالیستی محلی  بویژه در چند ساله اخیر بمثابه سوهان روح و روان آنان عمل می کند.در نشست پیش گفته نیز –که دربخش اول این نوشته شرح آن آمد*- آقای صادقی در اعتراض به کسانی که تکه ای از نقشه ایران را جدا کرده و هویتی مستقل به آن بخشیده اند و ضمنا خودرا ایرانی نیز نمی دانند گفته است:« اگر ایرانی هستید که باید همه در کنار هم برای مقابله با نقض حقوق بشر در کشورمان مبارزه کنیم و اگر هم ایرانی نیستید، قطعا مهمانان سرزمین ما هستید و قدم هایتان به روی چشم ایرانیان است و باز هم جمهوری اسلامی حق ندارد حقوق شما را زیر پا بگذارد اما اگر به سبب وجود “حاکم جائر” در ایران امکان زندگی کردن ندارید می توانید به کشور خود بروید و ایران را ترک کنید اما حق ندارید بخشی از کشور ما را همراه با خود ببرید!»**
صورتبندی ساده تر این گفته ها چنین است:تمامی کسانی که در ایران زندگی می کنند بر دو قسمند 1-ایرانی هستند و از این رو هیچ گونه تفاوتی میان آنان بر سر مسائلی همچون تعلق خاطر به دولت-ملت ایران و نیز حفظ حدود و ثغور جغرافیایی آن نیست2-ایرانی نیستند ودر نتیجه حق اظهار نظر و  تصمیم گیری درباره مسائل مطروحه در بند 1 را ندارند.
البته ابراز چنین سخنانی از سوی کسی که منکر تبعیض قومی در ایران است بعید نیست.نزد ناسیونالیستهای ایرانی تمامی کسانی که تابعیت ایرانی دارند فارغ ازتعلق به هر "قومی" درک یکسانی از ایران و دلبستگی به آن دارند یا باید داشته باشند.با عنایت به چنین تصوری است که می توان به رندی نهفته در گفته های مذکور پی برد.گویی هیچ ایرانی خواهان جدا کردن محل زندگی اش از ایران نیست و کسانی که احیانا چنین داعیه ای دارند قطعا ایرانی نیستند.چنین تصوری فریبی بیش نیست وگرنه چه اصراری است به تکرار بی امان  گزاره های هدفمند  نظیر«کردها اصیل ترین و قدیمی ترین قوم ایرانی هستند»،«اهالی خوزستان در جنگ ایران و عراق با جانفشانی های خود پاسخ صدام را دادند و ثابت کردند ایرانی هستند».افزون براین، چنین تاکتیکی دقیقا همان ترفند مستعمل و کهنه جمهوری اسلامی است که همواره سعی می کند مبارزات آزادیخواهانه و ضد دیکتاتوری جامعه ایرانی را به دشمنان آمریکایی و اسرائیلی خود منتسب کند.
برخلاف درک فرا تاریخی و طبیعی انگار ناسیونالیستهای ایرانی از تمامیت ارضی ایران که در ادامه بدان خواهم پرداخت،مقوله تعلق خاطر به یک واحد سرزمینی سیاسی از جمله دولت-ملت مدرن تابعی است از نحوه مواجهه دولت مرکزی با اقلیتهای قومی یا ملی ونه صرفا تاریخ و فرهنگ مشترک.اگر مولفه های تاریخ و فرهنگ مشترک را هم لحاظ کنیم می بایست به تعریف آن اقلیتها از این مولفه ها هم توجه کرد.از این رو این واقعیت چندان هم غیر قابل هضم نیست که کسانی یا جمعیتهایی تابعیت ایرانی داشته باشند ولی  به دلایل سیاسی خود را محدود و مقید به واحد جغرافیایی که ایران نام دارد ندانند.بنابراین کسانی که در مقام دفاع از گفته های مذکور استدلال کرده اند که مخاطبان گوینده ،خود را ایرانی ندانسته اند در نتیجه آن گفته ها منطقی است کاملا بر خطا هستند و عذر بدتر از گناه می تراشند و در واقع به منطق ریاکارانه نهفته در آن گفته ها و ماهیت تعریفی که از ایرانی دارد توجه نمی کنند.گویی تمامی ایرانیان در یک فضای آزاد و پس از طی فرایند بحث و گفتگوی آزاد در یک انتخابات به ایرانی بودن خود رأی داده اند!
برای روشن تر شدن موضعم دو مثال مرتبط با موضوع می زنم.در جامعه ایران افراد و یا در واقع اقشاری هستند که به جمهوری اسلامی اعتقادی ندارند و بسیاری از آنها نقشی در شکل گیری و تداوم حیات این نظام سیاسی نداشته اند و از لحظه ای که پا در این کره خاکی گذاشته اند این نظام بر سر پا بوده است.از این رو مشروعیتی برای جمهوری اسلامی قائل نیستند.حال آیا نمی توان این حق را برای آنان محفوظ دانست که در حوزه تحت امر جمهوری اسلامی زندگی کنند و در عین حال این نظام سیاسی را به رسمیت نشناسند؟یا بایدبه جمهوری اسلامی این حق را داد که اینان را از حوزه تحت حاکمیت خود براند؟
مثال بعدی در ارتباط با خود گوینده یعنی محمد صادقی است.او عضو سابق انجمن اسلامی دانشگاه اصفهان و شورای عمومی دفتر تحکیم وحدت است.فلسفه وجودی دفتر تحکیم همانطور که از عنوان کامل آن پیداست و بر همان اساس بنیان نهاده شده است ،تحکیم وحدت حوزه و دانشگاه است.از دیدگاه ایشان در این مورد خاص اطلاع ندارم اما خود که مدت کوتاهی عضو کوچکی از این مجموعه بوده ام از این رو  دوستان بسیاری حتی در شورای مرکزی تحکیم  از نزدیک می شناسم که به هیچ وجه قائل به چنین دیدگاهی و تلاش در جهت تحقق آن نبوده و نیستند.حال  بااین اوصاف آیا رواست کسی با ارجاع به آن فلسفه وجودی خواستار این شود که کسانی که پایبند و وفادار به وحدت حوزه و دانشگاه نیستند این مجموعه را ترک کنند؟البته این را نیز باید در نظر داشت که افراد با رضایت و انتخاب خود وارد یک مجموعه سیاسی می شوند و از بدو تولد و به شکلی اجباری وارد این حوزه نمی شوند.
تمامیت ارضی امری بشری یا متافیزیکی؟
گفتمان ناسیونالیسم ایرانی برای اثبات گزاره های خود و در حقیقت به منظور کسب هژمونی و اعمال قدرت فائقه علیه مخالفان خود درکی از مفاهیمی همچون "تمامیت ارضی ایران" و "ملت ایران" به دست می دهد که جایگاهی متافیزیکی و فراتاریخی به آنان می بخشد.در واقع با وجود ارجاع به تاریخ، روایتی از تاریخ عرضه می کنند که مفهوم ایران و واقعیت سرزمینی- سیاسی آنرا نه تنها حاصل پالایشی تاریخی نمی دانند بلکه جایگاهی فراتر از تاریخ برای آن قائل شده که یگانه و اصیل است و از دستبرد حوادت تاریخ برکنار مانده است.
چنین دیدگاهی آشکارا هویت سیاسی واحد سرزمینی ایران را زدوده و معنای فرهنگی خنثایی از آن به دست می دهد که واقعیت کنونی آن را ناشی از یکپارچگی و اشتراکات فرهنگی و تاریخی آن می داند.ناگفته پیداست که چنین رویکردی بر خلاف ظاهر موجه و بی طرف،مشخصا هدفی سیاسی را دنبال می کند.
تلاش برای جاانداختن چنین تعریفی از ایران حتی اگر با تکیه بر تاریخ قابل قبول باشد،از منظر حقوقی نافی حق انسان ها برای تجدید نظر در میراث گذشتگان نیست.چنین گفتمانی از نگاهی دیگر حتی می تواند کاملا ضد دمکراتیک باشد.« دﻣﻮﮐﺮاﺳﯽ ، در ﺗﺮﮐﻴﺐ واژﻩ اﯼ ﺧﻮد ، ﺑﺎ ﻣﻘﻮﻟﻪ اﻧﺴﺎن ﺳﺮ و ﮐﺎر دارد ، ﻳﻌﻨﯽ از ﺣﺎﮐﻤﻴﺖ ﻣﺮدم ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ و اﻧﺴﺎن و ﺣﻘﻮق اﻧﺴﺎن ها ، از ﺟﻤﻠﻪ ﺣﻖ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﺮدن او ﻧﻘﻄﻪ ﺁﻏﺎز ﺗﻔﺴﻴﺮ واژﻩ اﺳﺖ.و ﺣﻖ ﻣﻠﯽ و ﺣﻖ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ،ﺟﺰﺋﯽ از اﻳﻦ ﺣﻖ دﻣﻮﮐﺮاﺗﻴﮏ اﺳﺖ. ﺣﺎل ﺁﻧﮑﻪ وﻗﺘﯽ ﺷﻌﺎر ﺗﻤﺎﻣﻴﺖ ارﺿﯽ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺷﺮوع در ﺑﺮ ﺧﻮرد ﺑﺎ ﻣﺴﺎﻟﻪ ﺣﻘﻮق ﻣﻠﻴﺖ ها ﺗﺒﺪﻳﻞ می ﺸﻮد ، در واﻗﻊ از ﺣﺎﮐﻤﻴﺖ زﻣﻴﻦ ﺑﺮ اﻧﺴﺎن ﺷﺮوع ﻣﯽ ﮐﻨﺪ و در اﻳﻦ راﺑﻄﻪ ، ﻣﻦ واژﻩ  ﺟﺌﻮﮐﺮاﺳﯽ*** را در ﺑﺮاﺑﺮ دﻣﻮﮐﺮاﺳﯽ ﺑﺮاﯼ ﻃﺮﻓﺪاران  ﻧﻈﺮﻳﻪ ﺗﻤﺎﻣﻴﺖ ارﺿﯽ  ﺑﮑﺎر ﻣﯽ ﺑﺮم . از اﻳﻨﺮو ، ﺁﻧﻬﺎ را ﻧﻪ دﻣﻮﮐﺮات و ﻧﻪ ﻃﺮﻓﺪاران دﻣﻮﮐﺮاﺳﯽ ، ﺑﻠﮑﻪ  ﺟﺌﻮﮐﺮات  وﻃﺮﻓﺪار ﺟﺌﻮﮐﺮاﺳی ﺑﺎﻳﺪ ﻧﺎﻣﻴﺪ وﻧﻪ ﭼﻴﺰﯼ دﻳﮕر.»****
اما مسأله اصلی اینجاست که گفتمان ملی گرایی ایرانی از پذیرش برساختگی و مدرن و معاصر بودن نقشه جغرافیایی و حدود و ثغور کنونی ایران سرباز می زند و تمامی اینها را اموری طبیعی و تاریخی  می داند و از تکرار نام ایران در طول تاریخ همبستگی و یکپارچگی ملی را نتیجه می گیرد.در حالی که عنوان ایران در طول تاریخ در واقع دالی بوده که مدلولش واقعیت متکثری است که تحت اتوریته نظام پیشا مدرن "امپراتوری ایرانی" گرد هم جمع شده است.دولت-ملت کنونی ایران واقعیتی است کاملا جدید-در گستره تاریخی- که دقیقا در نقطه بحران و زوال سیستم امپراتوری بر پایه اندیشه ناسیونالیستی "یک ملت،یک زبان،یک دولت" و توسط رضا شاه و روشنفکران حامی اش شکل گرفت.البته استلزامات و اقتضائات نیروهای مسلط جهانی از جمله بریتانیا  و اصول چهارده گانه ویلسون،رئیس جمهور وقت آمریکا، پس از جنگ جهانی اول در شکل گیری نقشه و مرزهای  کنونی  ایران و به طور اعم خاورمیانه به همین میزان سهیم بودند.

تأکید وودرو ویلسون بر حق تعیین سرنوشت  ملت ها که مبتنی  بر تبیین وی از علت روی دادن جنگ جهانی به دلیل همگن نبودن دولتها با ملت ها بود در عرصه عمل به دلیل ساختار متکثر اجزاء باقی مانده از امپراتوری های عثمانی و ایرانی و نیز منافع استعمارگران و نیروهای مسلط بین المللی با مشکلات عدیده ای مواجه شد.از این رو با چراغ سبز بریتانیا در منطقه خاورمیانه و با توجه به روی دادن انقلاب اکتبر در روسیه ،آتاترک در ترکیه و رضاشاه در ایران و دنباله روان آنها در "فرایند دولت-ملت سازی" همگام با کار مفهوم پردازی از مقولات "ترک" و "ایرانی" به وسیله روشنفکران ناسیونالیست،سرکوب خونین جنبش های ناسیونالیستی کردها،اعراب و دیگران را به صورت جدی در پیش گرفتند.
جالب است که ناسیونالیستهای مرکزگرا هرگونه حرکت سیاسی و ناسیونالیستی که از سوی زیرمجموعه های "قومی"-ودر واقع ملی- شکل می گیرد با برچسب "تجزیه طلبی" محکوم می کنند که در حقیقت در حکم تف سر بالاست.زیرا که موجودیت دولت-ملت ایران همچون بسیاری از همتایان خود حاصل تجزیه سیستم امپراتوری است.تأمل در مقوله تجزیه تاریخی امپراتوری ها می تواند مؤید این حقیقت باشد که شکل گیری دولت-ملت های مدرن پیش از آنکه نتیجه اشتراکات تاریخی-فرهنگی مردمان آنها باشد،ناشی از معادلات قدرت میان نیروهای مؤثر و مسلط جهانی و نیز برآمدن تفاسیر مختلف از ایدئولوژی ناسیونالیستی در مقاطع متفاوت دوران مدرن است.به همین دلیل است که بسیاری از قسمتهایی که از امپراتوری ایرانی جدا شده اند و فرایند دولت-ملت شدن را طی کرده اند همچنان به حیات خود ادامه می دهند.واقعا معلوم نیست چرا ناسیونالیستهای ایرانی از پاسخ به این سوال طفره می روند که چگونه است دولت-ملت هایی نظیر افغانستان،آذربایجان،گرجستان،ترکمنستان و بسیاری دیگر در حالی که در طول تاریخ به زعم ملی گرایان ایرانی برای خود هویت ایرانی قائل بوده اند،تلاش چندانی-حتی ناکام و ناموفق- برای پیوستن و بازگشت دوباره به دامان "مام میهن" به خرج نداده اند؟
با تمامی این اوصاف نگارنده در پی آن نیست که نسخه تجزیه ایران یا  جای دیگری را به عنوان یگانه راه حل تعارضات ملی و احقاق حقوق ملت ها تجویز کند بلکه پیش از آن به چالش کشیدن کلیشه های رایج درباره مسائل ملیتهای ایرانی امری ضروری تر می نماید.جنبش های ناسیونالیستی  حتی در صورت کامیابی و تشکیل دولت-ملت مستقل الزاما به سازوکاری برای ایفای حقوق انسانی ملت ها نمی انجامند اما این واقعیت نمی تواند مانع از تلاش ملت ها برای دفاع از موجودیت انسانی و سیاسی خود شود.قرار نیست به بهانه حفظ تمامیت ارضی خون ملتی را تا ابد در شیشه کرد و بر اولویت سرزمین و خاک بر انسان ها در هر شرایطی تأکید کرد.

*لینک بخش اول این نوشته:
Geocracy***
****هدایت سلطان زاده ،حاکمیت،تمامیت ارضی و حق تعیین سرنوشت،ص 39
http://www.achiq.org/yazi/h%20s%20hakimiyet.pdf

ناسیونالیسم ایرانی و بدبهیات نیندیشیده-1


«تئورﯼ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ اﺳﺖ دوﺳﺖ ﻣﻦ ،  درﺧﺖ زﻧﺪﻩ زﻧﺪ ﮔﯽ سبزاﺳﺖ» گوته

این مطلب پیش از این در وبسایتهای اخبارروز و کردیش پرسپکتیو منتشر شده است.


انتشار مطلبی از محمد صادقی  در فضای مجازی با عنوان «وقتی برخی فعالین زنان و همجنسگراهای ایرانی برای «خلیج عربی» هورا کشیدند!» بحثی عمومی را در میان بخشی از فعالان سیاسی و مدنی در فضای مجازی  پیش کشید که گرچه تازگی نداشت ،اما حکایت از ضرورت توجه به مباحثی داشت که به دلایل مشخص سیاسی و یا گفتمانی میل عجیبی به سرپوش گذاشتن بر آنان وجوددارد.
ناسیونالیستهای تمرکز گرا –چه در حاکمیت و چه در اپوزیسیون- با نگاهی کاملا سیاسی و از موضع قدرت و با توسل به سلاح آیینی و قدسی «حفظ  تمامیت ارضی و یکپارچگی ایران» و زدن انگ" منحوسه "«تجزیه طلبی» به مخالفان،از پیش تکلیف را مشخص می دانند.درواقع با تقلیل سطح بحث به حوزه ارزشی،حیثیتی و ناموسی چنان فضا را احساسی و تنگ می کنند که زدن ساز مخالف به عملی انتحاری  پهلو می زندوتمامی اینها در راستای عدم تعمیق گفتگوی نقادانه و اساسا عدم شکل گیری آن است.علاوه بر اینها گروهی نیز که همچون ناسیونالیستها چندان "غیرتی" نمی نمایند و بسان بخشی از آنان طرفدار برپایی ساختار دمکراتیک در ایران هستند،با نگاهی به ظاهر استراتژیک ،دمکراسی بمثابه انتخابات آزاد را دوای تمامی دردها دانسته و در خوشبینانه ترین حالت  بحث درباره "اقلیتهای قومی" را به فردای دمکراسی "موعود" حواله می کنند و در نتیجه دیگران را نیز فرا می خوانند که در "شرایط حساس کنونی" این مباحث را واگذارند و به "مسائل اصلی" بپردازند..
هر دوی این گروه ها علیرغم تفاوتهای ظاهری از عارضه یکسانی رنج می برند و آن پرهیز مومنانه از تفکر شکاکانه و انتقادی درباره مقولاتی است که همچون برخی آموزه های مذهبی از  فرط تکرار و تحت تأثیر هژمونی گفتمان ناسیونالیستی  تبدیل به بدیهیاتی شده اند که به چالش کشیدنشان همانا و درافتادن به ویل "بی ایمانی" و "خیانت" همان.طرفه آنکه این برخوردها در جنبشی رخ می دهد-جنبش سبز- که قرار است در جهت گسترش آگاهی و کنش دمکراتیک گام بردارد.
گویا خطوط قرمزی در کارند. از این رو خارج شدن از چارچوب این بدیهیات از طریق به پرسش کشیدن مفاهیم مرسوم و مسلط ناسیونالیسم ایرانی گامی است در جهت غنای دمکراتیک جنبش سبز و رفع کاستی های تاریخی  پروژه دمکراسی در ایران .ناگفته پیداست که این فرایند متضمن گذشتن از سد خطوط قرمز مفروض و به چالش کشیدن مشروعیت آنان است.
سخنان اعتراضی محمد صادقی در پانل جانبی «حقوق اقلیتها» در هفدهمین نشست شورای حقوق بشر سازمان ملل در ژنو صرفا بهانه ای است برای نگاهی انتقادی به دغدغه های امروزی ناسیونالیسم ایرانی که اتفاقا در اظهارنظر کوتاه او منعکس شده است.بنابراین روی سخنم نه تنها شخص وی که تمامی همفکران او و اصحاب قافله ناسیونالیسم ایرانی است.
تبعیض قومی
نخستین نشانه آشکار گفتمان ملی گرایانه ایرانی در سخنان آقای صادقی تأکید برعدم وجود تبعیض قومی در ایران است.البته معلوم نیست چرا اثری از این موضوع در مقاله مذکور نیست ،در حالیکه این سخن را به استناد ویدیوی آن  جلسه برزبان رانده اند و نامبرده در مطلب بعدی وبلاگ خود بر آن پافشاری کرده است.دلیلی که ایشان بر ادعای خود مبنی بر عدم وجود تبعیض قومی در ایران  اقامه می کنند این است که در ایران هیچ کس به دلیل قومیتش از حقوق سیاسی و اجتماعی محروم نمی شود از آن رو که مثلا همین الان معاون اول رئیس جمهور در ایران کرد است.اثبات سطحی و سست بودن چنین استدلالی  کار دشواری نیست و به راحتی می توان آن را به زیر تیغ نقد کشید که در ادامه این کار را خواهم کرد.اما نقطه درگیری اصلی در جای دیگری است که کمتر بدان پرداخته شده است.
با مشاهده این اظهار نظر ایشان ممکن است به این مسأله بیندیشیم که باز جای شکرش باقی است که به هر حال موجودیت "اقوام" را پذیرفته اند و از این نظر گامی از ناسیونالیستهای پارسی جلوتر هستند،اما مسأله این است که چگونه موجودیتی؟چنین دیدگاهی مصرانه درصدد ارائه تصویری شیربرنجی از "اقوام" ایرانی است که نه حاکمیت جمهوری اسلامی دید سیاسی نسبت به آنان دارد و نه آنان خود ماهیتی سیاسی دارند.چنین رویکردی از موضع قدرت با تأکید بر مفهوم "اقوام"  به عنوان مجموعه های فرهنگی ،در واقع آنان را از محتوای سیاسی تهی کرده و پیشاپیش امکان برساختن و ارائه هر گونه ابزار و یا مکانیسم سیاسی را از آنان سلب می کند زیرا که از قرار معلوم فقط "ملت ها" امکان تشکیل حزب،پارلمان،دولت و خیلی چیزهای دیگر را دارند*.
حال که" اقوام" مسأله سیاسی ندارند پس به راحتی می توانند وارد حاکمیت شوند .شاهدش همان که آقای صادقی مثال زدند وحتما من هم به عنوان یک کرد ایرانی متعلق به "قوم کرد" با همان تصویر خام و خنثی می بایست مراتب شادی و سرخوشی خود را که با رقص « دو دستماله» به من دست می دهد نثار موهبت ناسیونالیستهای ایران پرست ایرانی دوست کنم.تصویری به ظاهر مطلوب اما تهوع آور است.در واقع ایشان با یک تیر دو نشان می زنند.از یکسو دامان حاکمیت فعلی را از سیاستهای تبعیض آمیز قومی تطهیر می کنند و از سوی  دیگر گامی مهم در جهت تحکیم ملی گرایی ایرانی و خلع سلاح  "اقوام ایرانی" برداشته اند.
چنین رویکردی به راحتی از مشاهده واقعیتهای روزمره ایران امروز سرباز می زند و متعصبانه انگاره های گفتمان مرکزی قدرت را تکرار می کند.حرکتهای ناسیونالیستی آذربایجان،کردستان و خوزستان را نمی بیند که در سال های  اخیر روز به روز قوی تر شده و به عنوان مثال از مقوله  به ظاهر "فرهنگی" زبان مادری ابزاری سیاسی ساخته اند برای مقابله با یگانه پنداری زبان فارسی برای تمامی ایرانیان.می توان به سادگی اینان را نژادپرست،تجزیه طلب و ... نامید اما واقعیت وجودی آنان را نمی توان انکار کرد.حال آیا عجیب می نماید که جنبش سبز پس از دو سال  به لحاظ جغرافیایی گسترش نیافته  است؟آیا این نشانه ای بر چیرگی گفتمان ملی گرای ایرانی بر این جنبش نیست؟
با چنین پشتوانه ای است که با مثال آوردن از چند نفر کرد و ترک و عرب دربدنه حاکمیت نسخه تبعیض قومی را می پیچند.احتمالا مثال های تبعیض قومی در چنین گفتمانی نسل کشی یهودیان در جنگ جهانی دوم واگر سوء تفاهم نشود و منت بگذارند، قتل عام و نسل کشی کردها در ترکیه و عراق است و در نتیجه ما نیز باید منتظر بمانیم تا در ایران یک نسل کشی در آن ابعاد اتفاق بیفتد تا امر تبعیض قومی بر دمکراتهای ناسیونالیست ایرانی** اثبات شود.اما مسأله اینجاست که از بد حادثه زمانی که آتاترک به عنوان واضع و مجری سیاستهای پاکسازی و نسل کشی قومی در ترکیه در حال مجاهدت بود،یار غار او عصمت اینونو که پس از وی رئیس جمهور ترکیه شد،خود کرد بود.البته این حق هر کسی است که برای خود "هویت قومی" قائل نباشد و یا آن را تغییر دهد همچون مثال های معروف ایرانی که در سیستم ناسیونالیستی یکسان کننده مرکزی جذب شده و داعیه پی گیری منافع و حقوق "قومی" خود را ندارند.
جالب است که ایشان بر وجود تبعیض جنسیتی در ایران صحه می گذارند.حال اگر کسی با توسل به منطق ناسیونالیستهای ایرانی خانم دستجردی را که هم اکنون وزیر بهداشت ایران است شاهد مثال بیاورد و تبعیض جنسیتی را در ایران انکار کند آیا بیراه رفته است؟حتی این شخص می تواند مدعی شود وضع زنان در دوات فعلی از "اقوام ایرانی" بهتر است چون امروزه در ایران وزیر زن وجود دارد ولی هیچ کرد یا بلوچی حتی اگر شیعه باشد در این دوره نتوانسته وزیر شود زیرا به تأیید نمایندگان "ملت ایران" در مجلس نرسیده است!
اگر "صداقتی" در ناسیونالیستهای ایرانی باشد دیگر نیازی به این همه آسمان و ریسمان بافتن نیست و کافی است به واقعیتهای دیگری نیز در ایران توجه کنند. واقعیتهایی از این دست  که حرکتهای ناسیونالیستی محلی از هیچ سربرنیاورده اند،تبعیض اقتصادی آشکار علیه مناطق قومی که در این میان تفاوتی بین ایلام و خوزستان شیعه نشین با کردستان و بلوچستان سنی نشین وجود ندارد،تبعیض نظام قضایی علیه کسانی که به "قوم" خاصی منتسب هستند،چهره ای که عمدتا در اذهان اقشاری از ساکنان مناطق مرکزی ایران از یک کرد،عرب،بلوچ،ترک،لر و ... وجود دارد که حاصل القائات دامنه دار و عمدتا نامحسوس دستگاه ایدئولوژیک دولت در همدستی با اقشاری از جامعه است و بسیاری موارد دیگر که منوط به همان "صداقت" است.
حساسیت به نام خلیج فارس
در طی سال های اخیر مسأله ای که دلمشغولی عمده ناسیونالیستهای ایرانی است و تمامی جناح های آن از دمکرات تا فاشیست را متحد کرده ،دغدغه حفظ نام خلیج فارس و تخطئه نام خلیج عربی است.استدلال کانونی در جهت حمایت از عنوان خلیج فارس مبتنی است بر اسناد تاریخی و نیز به رسمیت شناخته شدن این نام در مجامع بین المللی بویژه سازمان ملل.صورت مسأله عقلانی می نماید و امکان بحث و تبادل نظر را به طرفین می دهد اما جنس واکنش های ملی گرایان نشان می دهد که مسأله فراتر از اینهاست وبه راحتی نمی توان از تعاریف و گزاره های برساخته گفتمان قدرت رهایی پیدا کرد بی آن که از تبعات خروج از دایره هژمونی گفتمان حاکم مصون ماند.
منطق ارجاع به تاریخ برای اثبات صحت و یا حقانیت ادعایی در صورت پایبندی به تمامی تبعات آن به محافظه کاری لجوجانه ای خواهد انجامید که ظرفیت فلج سازی منطق بازاندیشی و تغییر در دنیای مدرن را در خود دارد.با توسل به منطق ارجاع تاریخی بدون توجه به عوامل،نهادها و ساختارهای برسازنده ،طرفداران پادشاهی در ایران به راحتی می توانند از تاریخ 2500 ساله نهاد سلطنت نتیجه بگیرند که نظام پادشاهی تنها نظام کارآمد در ایران است ویا حامیان پدرسالاری و برده داری از تداوم تاریخی این پدیده ها کارکرد و درستی امروزی آنها را نتیجه بگیرند.
توافق بین المللی بر سر نام ها،عناوین و حتی به رسمیت شناخته شدن دولتها نمی تواند مانعی بر سر تفکر انتقادی در مورد آنها باشد.جامعه بین المللی و در رأس آن سازمان ملل حق حاکمیت فضاحت بار بسیاری از دولتهای دیکتاتوری و نیز دولتی نظیر دولت اسرائیل را به رسمیت شناخته است اما این دلیلی منطقی برای به چالش نکشیدن آنها نمی شود.علاوه بر این بزرگترین دریاچه جهان که در شمال ایران قرار دارد از سوی مجامع رسمی بین المللی دریای کاسپین نامیده می شود،در حالی که ایرانیان آن را دریای خزر می نامند و ناسیونالیستهای دوآتشه  به این هم راضی نیستند و عنوان "ایرانی" آن را دریای مازندران می دانند.حال نباید این حق را برای دیگر کشورهای حاشیه این دریا قائل شد که بر ایرانیان بتازند که چرا نام بین المللی شناخته شده این دریا را به کار نمی برند و سعی در مصادره آن  دارند؟
بااین اوصاف امکان نگاهی دیگرگونه به مسأله با درنظر گرفتن برساختگی و قراردادی بودن پدیده های تاریخی که برآیند تقابل نیروهای هژمونیک و نیروهای مقاومت ونیز منافع مستتر در آنهاست،میسر می شود.از همین رو می توان لختی تأمل کرد و مسأله را از زاویه دید اعراب نیز دید.دشوار بتوان فقدان اندک نشانه های چنین دیدگاهی را ناشی از رسوبات باورهای نژادپرستانه علیه اعراب ندانست که با شدت و ضعف در میان ملی گرایان ایرانی یافت می شود.باورهایی که گهگاه از گوشه و کنار وبی پرده ابراز می شوند و اعراب را "مردمانی سوسمارخور و وحوشی بیابانگرد" توصیف می کنند و معتقدان به این باورها براین اساس درپی آنند که تقاص حمله و "تجاوز" تاریخی اعراب را ،که نظیر آن را پدران ما بارها بر سر ملل دیگری آورده اند،از عرب های امروزی بازستانند.
بی شک در میان ناسیونالیستهای عرب نیز دیدگاه های نژادپرستانه نه تنها علیه ایرانیان بلکه بر ضد ترکها نیز وجود دارد و اینها همگی میراث تقابل تاریخی امپراتوری های ایرانی،عثمانی و اعراب است که گویا قرار است کماکان دردنیای مدرن و تا به ابد این نهضت ادامه داشته باشد.حال محل نزاع و تصادم این تقابل در خلیجی واقع شده که یک طرف آن یعنی ناسیونالیستهای ایرانی تمام نظام قدرت برسازنده عنوان فارسی آن را از تاریخ و نظام جهانی-که گویا در این یک مورد عادلانه است!- وام گرفته وبر سر طرف مقابل می کوبد و به اندازه سر سوزنی کوتاه نمی آید و طرف دیگر یعنی ناسیونالیستهای عرب که در طی کمتراز نیم قرن گذشته چندین دولت تشکیل داده اند و به همان اندازه ایران از آن خلیج سهم دارند واز این رو خواهان انعکاس "هویت عربی" خود بر آبهای این خلیج هستند و عنوان فارسی آن را نشانه ای از تداوم قیمومیت تاریخی ایرانیان بر خود می پندارند،پا در یک کفش کرده اند که نام این خلیج باید عربی باشد ولاغیر.
حس تمامیت خواه خودبرتربین ناسیونالیستی در موضع قدرت، ایجاب می کند این وضع ادامه یابد و نام خود را "شرف و عرق ملی" بگذارد و حتی لحظه ای نیندیشد که می توان از موضعی صلح جویانه با طرف مقابل به گفتگو نشست و نامی دیگر بر این خلیج گذاشت مثلا انسانیت،صلح،آزادی،برابری وبه این بازی خاتمه داد و اندکی به انسان هایی  اندیشید که گوشت و پوست و خون دارند و در دو سوی این خلیج زندگی می کنند.
در بخش دوم و پایانی به دغدغه ملی گرایان ایرانی درباره خواست استقلال طلبی می پردازم.

*دقیقا به دلیل ماهیت سیاسی کاربرد واژه "قوم" یا "قومیت" از سوی ناسیونالیستهای ایرانی می توان به دلایل کاملا مشخص سیاسی واژه "ملت" یا "ملیت" را جایگزین  تمامی مواردی کرد که در این متن از آنان با عنوان قوم یا اقوام ایرانی یاد شده است.اطلاق عنوان ملت به جمعیتی پیش و بیش  از آنکه نشانه  فراتاریخی بودن،تغییر ناپذیر بودن و یکپارچگی آن جمعیت باشد،نشان دهنده نضج گرفتن ایدئولوژی ناسیونالیسم در میان آن جمعیت است.
**از این رو می گویم دمکرات های ناسیونالیست ایرانی چون شک دارم در صورت رخ دادن  نسل کشی علیه کردها،بلوچ ها،اعراب و ... در ایران نظیر آنچه در ترکیه و عراق روی داده است،جناح های فاشیستی این جریان آن را نسل کشی بدانند و بنامند.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

چرا اعدامش کردند؟ تأملی بر اعدام معلم جاوید فرزاد کمانگر

این مطلب پیش از این در وبسایت اخبار روز منتشر شده است



 یک سال از اعدام پنج زندانی سیاسی؛ شیرین علم هولی ،فرزاد کمانگر،فرهاد وکیلی،علی حیدریان ومهدی اسلامیان  توسط جمهوری اسلامی گذشت.این جنایت چنان سهمگین بود که بسیاری هنوز از شوک ناشی از آن رهایی پیدا نکرده اند.در این میان اعدام فرزاد کمانگر بیش از دیگران نظرها را به خود جلب کرد چرا که او پیشاپیش با روشنگری هایش عملا خودرا از اتهاماتی که بر او بسته بودند تبرئه کرده بود.نامه هایی که فرزاد در طول دوران زندان نگاشت و در خارج از زندان منتشر شدند در حکم دفاعیات وی بود که به دادگاه افکار عمومی عرضه شدند و هر کس که اندک بهره ای از انسانیت برده بود او را از آن اتهامات مبرا می دانست.نامه هایی سرشار از عشق به بشریت و زندگی که واگویه وجدان آزادی خواه و صلح جو و  انسان دوست  و در عین حال زخم خورده ای بود که  از پس سال ها و ای بسا قرن ها سرکوب و تعدی و تجاوز نفس می کشد و به حیات خود ادامه می دهد آن هم.در زندان، در جایی که تمامی نیروهای مسلط، انباشته و متراکم شده اند برای منکوب کردن و له کردن این وجدان.
علاوه بر این ،سوابق فرزاد کمانگر و نامه های او سبب شد که شهرتی جهانی پیدا کرده تا حدی که به جرأت می توان گفت در دورانی که او در زندان بود تبدیل به مشهورترین زندانی سیاسی ایران در سطح بین المللی شده بود.از همشهریانش و کسانی که او را از نزدیک می شناختند تا معلمان استان کردستان،فعالان سیاسی و حقوق بشرایرانی،کانون صنفی معلمان،جنبش دانشجویی ،سازمان های مطرح و شناخته شده حقوق بشر بین المللی،اتحادیه های جهانی کارگری و معلمان،سندیکاهای کارگری کشورهای مختلف ،اتحادیه اروپا و ...در حمایت از وی و اعتراض به جفاهایی که بر او رفت و حکم اعدامی که برایش صادر شده بود بیانیه ها صادر کردند و طومارهای امضا جمع کردند.حتی تجمعاتی در کامیاران و سنندج در پی صدور حکم اعدام شگل گرفت اما اینها همه سودی نبخشید.با حساسیتی که در فضای داخلی –بویژه در کردستان- ونیز جامعه جهانی نسبت به وضعیت فرزاد وجود داشت کسی گمان نمی برد که اورا اعدام کنند ازآن رو که هزینه های گزافی برای جمهوری اسلامی در برداشت اما این کار را کردند.چرا؟چه فایده ای در اجرای اعدام و اصرار بر آن می دیدند؟
مسأله دقیقا همین جاست که آنها نیک می دانستند که فرزاد کمانگر خیلی معروف است و اعدام وی تمام نظرها را به خود جلب خواهد کرد.می دانستند که بلوا به پا خواهد شد که اگر جز این بود دیگر نیازی نبود بی سروصدا وبدون آنکه کسی را در جریان بگذارند وبا قطع تلفن های اوین او و دیگران را اعدام کنند.می دانستند که حتی اگر یک روز قبل اطلاع رسانی کنند -چنانکه در اجرای اعدام ها معمول است- چنان جنب و جوشی به راه خواهند انداخت که دیگر فرصتی نخواهند یافت برای ابرازمقاصدشان از رهگذر اعدام  فرزاد و شاید اخفای مسائلی دیگر ازهمین رهگذر.
می توان گفت که  با سوار شدن بر موج شلوغی رسانه ای  واجتماعی که خبر اعدام زندانیان سیاسی آفرید سعی در  پوشاندن بحران های سیاسی حاکمیت داشتند و یا حتی فراتر از این با چشمداشتی که به تجربه اعدام های سال 60  و نقشی که در فرونشاندن خشم عمومی داشتند،دست به اعدام آنان زدند.اما مسأله  تنها بدین جا ختم نمی شود و نکته اساسی چیز دیگری است.
 در واقع فرزاد را اعدام کردند تا تمامی نگاه ها را متوجه خود و ماهیت واقعی سرکوب سازند.شاید اگر فقط آن چهار آزاده دیگر را اعدام کرده بودند تا این حد توجه بر نمی انگیخت .تمامی کسانی که چیزی از فرزاد کمانگر به گوششان خورده بود بر این نکته آگاه بودند که چیزی در پرونده او برای حتی محکومیت به یک روز زندان هم نیست.نه تنها خود وی تمامی اتهامات را رد کرد بلکه وکیلش هم هیچ مدرک و سندی در پرونده او نیافته بود.دادگاه انقلاب و بازجوها و شکنجه گران که پیش و بیش از همه بر این نکته واقف بودند.اساساحقیقت و مدرک و سند نزد اینان شأن و اعتباری ندارد و مسأله اصلی حفظ قدرت است به هر قیمتی و فهماندن این نکته به همگان.
جمهوری اسلامی سال ها کوشید تا صدای کردها را خفه کند،حق طلبی و سیاست را از حافظه آنها بزداید،رویای زندگی متفاوت و بهتررا از اذهان پاک کند و هر مقاومتی را بشکند.فرزاد نفی تمام اینها بود.او را کشتند تا به همه بفهمانند که در بر همان پاشنه می چرخد و هر کس ناراضی است یا زبان در کام کشد و یا اگر حرفی زد به خواری تن دهد وگرنه هستی اش را می ستانیم.فرزاد هم حسرت یک کلمه اقرار و اعتراف و طلب عفو را تا ابد بر دل آنها نهاد.می گویم او را کشتند زیرا که تو گویی در واژه اعدام شاید از فرط تکرار آن در موقعیتهای  متفاوت، اندک  مشروعیتی آن هم قانونی وجوددارد که در کشتن و به قتل رساندن نیست.
جلادان با کشتن فرزاد کوشیدند به همه بفهمانند که در آن مملکت حرف آخر را آنها می زنند،«فصل الخطاب» هستند،هیچ جنبنده ای نمی جنبد مگر به اذن آنها.می خواستند بگویند که هنوز هستند،حضور دارند آن هم با شلاق و دار و داغ و درفش و چاشنی هر روزه باتوم.از همین رو است که تا پایت را از خانه بیرون می گذاری بر سر هر کوی و برزن پلیس می بینی از هر قسمی،راهنمایی و خود نمایی،برای اعلام وضعیت فوق العاده همیشگی.در تلویزیون هم که هر روز خبر خنثی شدن توطئه جدیدی است یا بمبگذاری و به هلاکت رساندن بمبگذاران،به دام انداختن جاسوسان و دستگیری اعضای فلان شبکه و اعدام بهمان تروریست.تمام اینها نیز دلیلی ندارد جز آنکه چیز دیگری برای عرضه ندارند.نه دردی از مردم می کاهند و نه توان آن دارند که جای بیشتری در دنیا برای خود فراهم کنند.
 فرزاد را هم که به عنوان تروریست و بمبگذار به دار آویختند در حالیکه دادگاه او را از این اتهامات تبرئه کرده بود و صرفا به دلیل عضویت در حزب پ.ک.ک ترکیه او را به اعدام محکوم کرده بودند.اتهام آن قدر بی ربط و مضحک بود که حتی دادستان تهران هم آن را بر زبان نیاورد.واینها همه واگویه ماهیت سراسر خشونت،پلشتی و در راستای منافع قدرت اعدام است.
اعدام فرزاد کمانگر به عنوان یک زندانی سیاسی که هیچ مدرکی دال بر مجرم بودن وی وجود نداشت بار دیگربر این حقیقت دردناک  مهر تأیید نهاد که حکم اعدام بمثابه مجازاتی کیفری افسانه ای بیش نیست و صرفا ابزاری است در دست دولتهای واپسگرا و توتالیتر به منظورسرکوب مخالفان و بسط سلطه و تحکیم پایه های قدرت مستقر. حکم اعدام و مجازات مرگ بیش از آنکه کیفری باشد برای قاتلین،اهرمی بوده و هست در دست دولت ها برای انتقام کشی و واداشتن مردم به تبعیت از نظم مسلط.اعدام بمثابه قصاص نوعی تحریف ایدئولوژیک ماهیت سرکوبگر مجازات مرگ است که بر پایه درک پیشا مدرن از حق خانواده،جامعه وبالاتر از همه دولت بر بدن فرد بنا شده  و دولت های مدرن با به انحصار خود درآوردن اعمال خشونت به بهانه برقراری امنیت و نظم عمومی،این مجازات را عملا تبدیل به ابزاری موثر علیه مخالفان خود کردند.شاهد این مدعا نیز آن است که قربانیان اعدام بیشتر از میان کسانی  بوده اند که نظم مسلط را به چالش کشیده اند.
البته این بدان معنا نیست که تمامی کسانی که در طول تاریخ اعدام شده اند هیچ جرمی مرتکب نشده و یا خطایی از آنها سر نزده است بلکه بحث بر سر این است که تمامی توجیهاتی که دولتها برای اعدام می تراشند در حکم نقاب هایی هستند برای پنهان کردن خواست بنیادی آنها در راستای اعمال اراده ظالمانه علیه شهروندان و جا انداختن این نکته  که هیچ قدرتی بالاتر از دولت در جامعه وجود ندارد و هیچ شخص و گروه و دسته ای را یارای برابری و یا به چالش طلبیدن و به پایین کشیدن آن نیست.
این نکته ملموس تر می شود آن گاه که به خصلت داغ خبری و تبلیغاتی اعدام در دنیای رسانه ای شده امروز توجه کنیم.بویژه اگر که موضوع اعدام، شخصیتی نام آور در سطح سانه ها همچون فرزاد کمانگر باشد که بسیاری پیگیر وضعیت او هستند آن گاه دولت و در رأس آن ولی فقیه این امکان را می یابد  تا بار دیگر خود را به عنوان یگانه قدرت و مرجع نهایی تصمیم گیرنده به همه بشناساند وجایگاه خدایگانی خود را بر فراز جامعه به رخ بکشد.با نگاه از این زاویه می توان شباهتهای بیشتری میان اعدام فرزاد با مجازات مرگ شهلا جاهد و سکینه آشتیانی دید که در ضمن زندانی سیاسی هم نبوده و نیستند.
جمهوری اسلامی تمامی سعی خود را کرد تا از اعدام فرزاد بمب خبری بسازد تا جامعه و فعالان حقوق بشر و دولتهای حامی حقوق بشر را بر سر جای خودشان بنشاند اما سال به پایان نرسیده مردم دوباره به خیابان ها ریختند،فعالان حقوق بشر بیش از پیش رسوایش کردند و حتی در مواردی با یاری مردم ناکامش گذاشتند وبسیاری از دولتها از او دورتر شدند.اینها همه نشانه های تناقض موجود در اعدام فرزاد و امثال اوست.جلادان و آمران آنها گر چه جان شریف و عزیزش را ستاندند اما عملا جاودانه اش کردند.معلم بزرگ ما که دیوارهای مرتفع زندان هم نتوانستند بین او و شاگردانش،مردمانش و رویاها و آرمانهایش فاصله بیندازند،با نامه ها و درس ها و مقاومتش بذر دگردوستی را در عمق جان مشتاقانش کاشت و سودای تغییر روابط نابرابر سیاسی و اجتماعی را در وجود دوستدارانش به یادگار گذاشت.معلم عزیز ما،معلمی برای تمامی فصول.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

کردها و جنبش سبز


   
پس از گذشت نزدیک به دو سال از شکل گیری جنبش سبز و اعتراضات خیابانی پرسشی اساسی برای برخی از فعالان سیاسی و حامیان جنبش پدید آمده است که چرا گروه های قومی وبویژه کردها با توجه به سوابق مبارزاتی شان به جنبش سبز و حرکتهای اعتراضی از نوع خیابانی نمی پیوندند؟این سوال زمانی پررنگ تر شد که فراخوان جمعی از گروه های سیاسی برای اعتصاب عمومی در کردستان در اول اسفندماه1389 در اعتراض به کشته شدن صانع ژااله دانشجوی کرد پاسخی در خور از سوی مردم کردستان دریافت نکرد وعملا شکست خورد.در واقع نه تنها صرف کردبودن صانع ژاله تدیل به محرکی برای واکنش سراسری کردها نشد بلکه پیوند او با جنبش سبز نیز با ارزیابی مثبتی از سوی کردها مواجه نشد.اهمیت این نکته زمانی آشکار می شود که تجربه موفق اعتصاب عمومی هماهنگ در بسیاری از شهرهای کردنشین  در اردیبهشت ماه همان سال و در اعتراض به اعدام زندانیان سیاسی کرد و به طور خاص فرزاد کمانگر-که با وجود سردی این متن نمی توان از گرمی نام و خاطره نامیرای او گذشت-را به یاد آورد.آن زندانیان سیاسی نسبتی با جنبش سبز نداشتند وبه طور مشخص به دلیل دفاع از حقوق پایمال شده کردها اعدام شدند.
با این اوصاف شواهد حاکی از آن است که بخش وسیعی از کردهای ایران سیاست جداانگاری و تفکیک مسائل قومی از مسائل ملی وکنشگری بر اساس هویت و منافع قومی  را در پیش گرفته اند،سیاستی که نامیدن آن با عنوان«انفعال» مانع از شناخت دقیق وواکاوی ریشه های آن می شود.به عبارت دیگر صفت انفعالی نهادن بر عدم همراهی کردها و دیگر گروه های قومی با جنبش سبزاولا باعث دوری از درک همدلانه نسبت به نوع برداشت آنان از جایگاه خود در فضای سیاسی-فرهنگی ایران و در نتیجه عدم پرداختن به خواسته های مشخص آنان خواهدشد و ثانیاپویایی نسبی سیاسی کردستان در مقایسه با دیگر مناطق قومی ایران را نادیده خواهد گرفت.
تحلیل دلایل عدم همراهی تمامی گروه های قومی با جنبش سبز نه در طاقت این مقاله است و نه در توان نگارنده.از این رو صرفا به ذکر دلیل عمده ای اکتفا می کنم که دریچه ای است به یافتن پاسخی برای پرسشی که در ابتدای مقاله طرح شد و آن هم به طور مشخص در رابطه با کردهای ایران.آن دلیل عمده که خود آشکارا ریشه در عدم امکان مشارکت سیاسی و فرهنگی ساختاری گروه های قومی در گستره ملی دارد،همانا حس تحقیرو دیده نشدنی است که قومیتها از سوی مرکز نشینان نسبت به خود احساس می کنند.تظاهرات در شهرهای آذربایجان در اعتراض به کاریکاتور مانا نیستانی در خردادماه 1385 ونظیر این حادثه در چندین شهر کردنشین در تابستان 1384  در اعتراض به شکنجه وقتل شوانه قادری،جوان مهابادی،از این نظر قابل توجه هستند.حوادثی که منجر به شکل گیری هردوی این شورش ها شدند در حکم جرقه ای در انبار باروت بودند بنابراین بحثهایی نظیر اینکه آن کاریکاتور توهین آمیز بود یا خیر ویا شوانه آزادی خواه بود یا نه از منظر تحلیل چرایی آن اعتراضات محلی از اعراب ندارند.
اما در مورد کردها عمق و ابعاد مسأله فراتر از این حس تحقیر است،حسی که تنها یکی از عوارض زخم عمیقی است که بر روح جمعی کردها نشسته و در طی زمان عمیق تر شده است.این زخم ناشی از شکست در به ثمر رساندن پروژه ناسیونالیسم کردی و تشکیل دولت-ملت کردستان در اوایل قرن بیستم است.در حالی که در همان برهه تاریخی وپس از آن در بسیاری از کشورهای خاورمیانه دولتهای مدرن بر اساس ایدئولوژی ناسیونالیسم در کشورهای عربی،ترکیه و ایران تشکیل و ساخته شدند،کردها به دلایل مختلف موفق به انجام این کارنشدند.
تجربه زندگی تحت سلطه دولتهای ناسیونالیست ایران،ترکیه،سوریه و عراق  فرجامی جز تحقیر،ستم،نسل کشی و دریک کلام سیه روزی برای کردها دربر نداشته و از این رو در طی این سال ها گفتمان ناسیونالیسم به عنوان تنها راه رسیدن به حقوق و آزادی های مدرن با شدت و ضعف همچنان در میان کردها حقانیت خودرا حفظ کرده است.در مقابل دولتهای مستقر نیز همواره با زدن برچسب تجزیه طلبی به تمامی کنش های سیاسی و فرهنگی کردها در واقع خود را به عنوان واقعیتهایی ازلی و ابدی و کاملا طبیعی جلوه داده اند.گویی که اززمان به وجود آمدن بشر  این مجموعه های سیاسی با همین شکل و ساختار وتعریف از رحم مادر طبیعت به بیرون جهیده اند.
این درحالی است که عمر این دولت-ملت ها حتی برخلاف نمونه های اروپایی هنوز به صدسال نیز نرسیده است و آنان برساخته هایی کاملا مدرن ونوین در تاریخ بشری هستند.در واقع ناسیونالیتها ذهنیت امروزی خود درباره احساس تعلق به واحد ملی را به تمامی ساکنان آن واحد جغرافیایی در طول تاریخ تعمیم می دهند و از این رهگذر اصالتی متافیزیکی برای ملت-دولت مدرن و ایده ملی گرایی قائل می شوند.
اما این واقعیت نیز غیرقابل انکار است که ناسیونالیسم نه فقط برای کردها بلکه حتی برای گروه های قومی که پایه های قدرت این دولتها را استوار ساختند نیز به لحاظ سیاسی و حقوقی خوشایند نبود.در حقیقت این تناقض تراژیکی است که در بطن ناسیونالیسم به عنوان ایدئولوژی رهایی بخش وجوددارد که پس از استقرار تبدیل به ابزاردیکتاتوری بر پایه هویت ملی می شود یا به قول آیزایا برلین همان ستمی را که زمانی دشمن خارجی تحمیل می کرد این بار ،هم قوم و قبیله ای ها بر یاران پیشین به نام ملت روا می دارند.
تجربه انقلاب مردمی 57 در ایران نیز نه تنها محدودیتهای ناسیونالیسم را برطرف نکرد بلکه زخم تاریخی کردها را عمیق تر هم کرد.جمهوری اسلامی عملا سنت ناسیونالیسم یکسان ساز و توتالیتر پهلوی را که ابزاری کارآمد درراستای بسط قدرت بود به کارگرفت وبرآن تضاد تاریخی-مذهبی با اهل تسنن را با استفاده از قابلیتهای دولت مدرن افزود.اینچنین بود که اکثریت جمعیت کردها که سنی مذهب نیز هستند به واسطه حاکمیت سیاسی مذهب شیعه با چالش های جدیدی مواجه شدند.
همانطور که کریم یلدیز و تانیل تایسی در کتاب کردهای ایران خاطرنشان کرده اند اهل سنت پس از انقلاب در وضعیتی معلق قرار گرفتند.از یک سو آنان بر اساس اصول 13و14 قانون اساسی اقلیت دینی محسوب نمی شوند اما ازسوی دیگر این به معنای برابری حقوقی،سیاسی و اجتماعی با دیگر مسلمانان یعنی شیعیان نیست زیرا که نه تنها به لحاظ قانونی از تصدی مقامات سیاسی و قضایی مهم محرومند بلکه در صحنه واقعی زندگی سیاسی و اجتماعی اوضاع به مراتب وخیم تر وفاجعه بارتر است.
عدم امکان مشارکت سنی ها در سطوح بالای سیاسی و مدیریتی  در سطح ملی و محلی،تبعیض آشکار در برنامه های توسعه اقتصادی،اجتماعی،فرهنگی در مناطق سنی نشین وارجاع دادن به هویت قومی و مذهبی برای محروم کردن متقاضیان فرصت های جدید در حوزه های دولتی وحتی خصوصی صرفا نمونه های آشکار تبعیض سیستماتیک وساختاری در سایه حکومت جمهوری اسلامی است.تبعیضی که به یاری پروپاگاندای قدرتمند دولتی(رسانه ها،آموزش وپرورش و...) شکلی اجتماعی نیز به خود گرفته به طوری که بخشهایی از جامعه نیز این شرایط نابرابر را مفروض و بدیهی در نظر می گیرند.در چنین فضایی است که اعلام جهاد خمینی در سال 58 علیه کردستان با استقبال اقشاری از مردم نیز مواجه شد،جهادی که خمینی حتی علیه نظام سلطنتی پهلوی نیز بدان متوسل نشد.بدین ترتیب اکثریت کردها ازآن رو که  سنی نیز هستند حتی از حقوق نابرابروغیرانسانی مسلمانان در مقابل  غیرمسلمانان نیز بهره مند نشده اند.
تأمل دررابطه کردها و جنبش دمکراسی خواه بدون درک تبعیض مضاعف سیستماتیک و ساختاری علیه کردها در زندگی روزمره آنان و نیز وجه تاریخی مطالبات کردها حاصلی دربر نخواهدداشت.گرچه جنبش سبز اساسا جنبشی شهری و مدرن است وتوده ای و فراگیر شدن آن نیازمند بحران های اقتصادی،اجتماعی پردامنه است اما درعین حال توجه به خواسته های مشخص گروه های اجتماعی فرودست از سوی حامیان و بویژه سخنگویان و رهبران شناخته شده جنبش سبز  بی تأثیر نخواهدبود.
کردها نیز به عنوان یک گروه فرودست اجتماعی مطرح به دلیل وجود احزاب سیاسی و جنبش های سیاسی،فرهنگی با سابقه تاریخی دراز مدت،هم فعالتر با مسائل سیاسی ،فرهنگی برخورد کرده اند وهم در انقلاب ها و جنبش های اجتماعی از آنان بیشتر انتظار می رود.بنابراین طبیعی است که حامیان جنبش سبز نیز نگاه ویژه ای به کردها داشته باشند.اما این نوع نگاه دقیقا به دلیل دمکراسی خواه بودن جنبش سبز می بایست تغییرات اساسی بیابد.نگاهی ابزارگرایانه به کردها به عنوان کردهای سلحشوروشجاع در راستای حرکت انقلاب و جنبش یا کردهای شورشی و تجزیه طلب پس از به قدرت رسیدن جنبش یا انقلاب.
می توان گفت با اندکی اغماض و لحاظ کردن معدودی استثنا تقریبا اکثر جریانات سیاسی از جمهوری اسلامی (محافظه کارواصلاح طلب)گرفته تا اپوزیسیون کمابیش در این نگاه شریکند.سیاستهای رهایی بخشی که با الهام از چنین نگاهی در قبال کردها اتخاذ می شوند از شعار« ایران برای همه ایرانیان » اصلاح طلبان تا اکتفا به یک حکومت سکولار دمکرات، به درجات مختلف از اختگی رنج می برند.ایران برای همه ایرانیان به خودی خود شعار زیبایی است اما راه به جایی نمی برد زیرا برای احیای حقوق قومیتها به متنی(قانون اساسی جمهوری اسلامی) ارجاع می دهد که منطق تبعیض در آن نهادینه شده است.حتی اگر قانونی سکولار با رفراندوم عمومی  به تصویب برسد که تمامی ایرانیان را فارغ از دین،جنسیت،قومیت و ...دارای حقوق برابر بداند باز هم چیزی است در حد «وعده سر خرمن».اگر بدین سادگی بود دیگر چه نیازی بود به جنبش ونهادهای زنان،احزاب سیاسی،اتحادیه های کارگری،سندیکاهای صنفی و....مسأله صرفا این نیست که در دفاع از حقوق کردها و دیگر قومیتها داد سخن برانیم بلکه می بایست در ضرورت وجود سازوکاری عینی و مشخص بمثابه سپر محافظتی در مقابل تعدی قدرت سیاسی،اجتماعی به حقوق انسانی قومیتها اندیشید.
همانطور که پیش از این ذکر شد،تجربه زندگی تحت سلطه دولتهای ناسیونالیست خاورمیانه چیزی جز سیه روزی برای کردها دربر نداشته است.از این رو آنان همواره به امکانات بدیل برای زندگی بهتر اندیشیده وبرای تحقق آنها مبارزه کرده اند.تجربه حکومت محلی و خود مختار اقلیم کردستان عراق در سال های اخیر نمونه ای از این بدیل هاست که تأثیری فوق العاده بر آگاهی جمعی کردهای ایران داشته است،نکته ای که تحلیلگران مسائل قومیتها و سیاستمداران ایرانی از آن غافلند یا به روی خودشان نمی آورند.دمکراسی و فضای آزاد سیاسی،اجتماعی و فرهنگی موجود در کردستان عراق با تمام نقدهایی که بر آن وارد است در آن حدی هست که ایرانیان آرزوی زندگی در مملکت خود و با چنان استانداردهایی را داشته باشند.
ایده دمکراتیک خودمختاری محلی بر این واقعیت مبتنی است که هر جامعه دمکراتیکی برای پاسداشت ارزش های انسانی و دمکراتیک نیازمند نهادها و چارچوب هایی است و صرفا به قانون و یا افراد دمکرات نمی توان بسنده کرد.این ایده تا بدان حد اهمیت دارد که نظام سیاسی ترکیه را به عنوان الگوی منحصربفرد دمکراسی  در خاورمیانه زیر سوال برده است.علاوه بر این خودمختاری محلی به عنوان چارچوب حافظ حقوق دمکراتیک می تواند ابزاری باشد برای نقد و فشار برآن دسته از کردهایی که در پس شعار خودمختاری صرفا به دنبال چنگ زدن به قدرت هستند و آزادی های فردی و اجتماعی،حقوق زنان ودیگر ارزش های مدرن را نادیده می گیرند.
عده ای در مقابل ایده دمکراتیک خودمختاری کماکان به استدلال های کهنه و سخیف مبتنی بر تجزیه طلبی طرفداران این ایده می پردازند بدون ارائه دلایل و شواهد متقن.حامیان و سخنگویان و رهبران جنبش دمکراسی خواه سبز چنانچه از دوگانه کرد سلحشور-تجزیه طلب فراتر روند وبه  رابطه متقابل و سازنده بهره مندی از حقوق سیاسی ،اجتماعی و حس تعلق سیاسی بپردازند وبر سازوکارهای تضمین حقوق اقلیتها پافشاری کنند،در آن صورت انتظار همراهی قومیتها با جنبش  منطقی و معقول خواهد بود.