این متن حاصل گفتگوی من و بابک مینا است که در اوایل سال 91 شمسی در وبسایت رادیو زمانه منتشر شد.
بابک مینا ـ کرد بودن در جامعه ایران به چه معناست؟ کسانی که در فرهنگی غیر از فرهنگ مرکز به دنیا میآیند چه تجربهای از این تفاوت فرهنگی، زبانی و جغرافیایی دارند؟
جامعه ما آکنده از انواع ستمهاست: ستمهای جنسیتی، مذهبی، طبقاتی، قومی و غیره. برای برپایی جامعهای عادلانه و رهایی از این ستمها نخست لازم است تجربهای درونی از این ستمها داشته باشیم و بتوانیم آنها را بیان کنیم. به همین منظور با بهنام امینی گفتوگویی کردم و کوشیدهام تجربهشخصی او را از "کرد بودن" دریابم. این گفتوگو یکطرفه نیست. بهنام هم از تجربه من از زندگی در تهران و فضای فرهنگی متفاوت آن پرسیده است. ما با اینکه از دو خاستگاه اجتماعی متفاوت و به نسبت دور از هم برخاستهایم، در این گفتوگو کوشیدهایم به یکدیگر گوش دهیم و تجربههایمان را با یکدیگر در میان بگذاریم. بهنام امینی فارغالتحصیل جامعهشناسی و مطالعات فرهنگی است و اکنون چندسالی است که در ترکیه زندگی میکند.
اگر موافقی از دوران کودکی و مدرسه آغاز کنیم. ممکن است کمی از این دوران برای ما بگویید؟ کرد بودن در آن سالهابرای شما چه مفهومی داشت و اصلا از چه زمانی مفهوم پیدا کرد؟
این سئوال واقعاً سئوال سهل و ممتنعی است. ظاهری ساده دارد ولی پاسخ به آن مستلزم نقب زدن به حافظهای است که در این مورد به سختی یاری میکند. نمیدانم دقیقاً چه زمانی ولی قطعا مدرسه به عنوان یک نهاد اجتماعی و سیاسی فراگیر نقش برجسته و انکارناپذیری در ایجاد شکاف در آنچه با مسامحه "هویت یگانه" من و نیز دیگرانی همچون من مینامم، داشته است.
پیش از مدرسه، رسانه و به طور مشخص تلویزیون مرا متوجه تفاوتی کرده بود. "ما" کردی حرف میزدیم و "آنها" فارسی. علاوه بر عامل زبانی، مقوله پوشش و لباس هم متمایزکننده و تفاوت گذار بود. بیشتر اقوام و نزدیکان من لباس کردی میپوشیدند. برای روشنتر کردن میزان تأثیرگذاری این دو عامل یعنی زبان و پوشش ناگزیر از پیوند دادن تجربیات کودکیام با توصیفی مختصر از محیط اجتماعی هستم که در آن بزرگ شدهام.
من در شهر کرمانشاه به دنیا آمدهام و در همانجا بزرگ شدهام ولی والدین من کرمانشاهی نیستند و از منطقه اورامانات و بهطور مشخص از شهرهای جوانرود و روانسر به کرمانشاه مهاجرت کردهاند. بخش عمده اقوام ما هم در این دو شهر زندگی میکنند و یگانه محل گذران تعطیلات ما هم همین دو شهر بودند. در سالهای پایانی جنگ هم برای خلاصی از بمباران مدتی را در جوانرود زندگی کردیم. تجربه زندگی و رفت و آمد در این دو محیط در عین شباهتهای بسیار، بیانگر تفاوتهای مشخصی نیز هست.
در اورامانات- بهویژه در کودکی من- همه کردی حرف میزدند و میزنند و لباس کردی میپوشیندند و میپوشند و تفاوتی از این نظر بین خانه و خیابان در معنای عام آن نیست، ولی در کرمانشاه گرچه اکثر ساکنان کرد هستند با وجود این لزوماً همگی لباس کردی نمی پوشند و نیز کردی- بهویژه در خارج از خانه- صحبت نمیکنند. اشارهام به خارج از خانه بهطور مشخص به نهادهای "دولتی " است که نشاندهنده سویه های سیاسی این پدیده است. از اینرو وقتی مدرسه رفتم با وجود شکاف زبانی بین محیط خانه و مدرسه در مجموع خو گرفتن به این وضعیت و یادگیری زبان فارسی برایم مشکل حادی ایجاد نکرد، اما این مسئله در مورد کسانی که در اورامانات، استان کردستان و شهرهای کردنشین آذربایجان غربی مدرسه میروند، به این سادگی نبوده است و نیست. در این شهرها تفاوت چندانی میان محیط خانه و مدرسه به لحاظ زبانی نیست و حتی معلمان بومی در کلاسها هم کردی حرف میزنند. بگذریم از موارد دردناکی که بعضی معلمان غیر بومی با توسل به کتک و تنبیه، دانشآموزان را وادار به حرف زدن به فارسی میکردند.
نکته دیگری که درباره خصلت هویتبخشی نحوه پوشش میتوانم بگویم این است که پوشیدن لباسی غیر از کردی یا همان "لباس فارسی"- آنطور که در بچگیهایمان میگفتیم- در شهری مثل جوانرود شاخصه "غریبی" بود. البته در سالهای اخیر این موضوع کمرنگتر شده است و در کرمانشاه پوشیدن لباس کردی شاخصه "غیر شهری" و "دهاتی "بودن است.
علاوه بر زبان و پوشش میبایست به مولفه دیگری هم اشاره کنم و آن هم ماهیت سیاسی مسئله کرد است که گویا از تجربه کرد بودن تفکیک ناپذیر است. این واقعیت به ویژه درباره کردهای سنی مذهب و نوع نگاهی که "دیگران" به آنها دارند صدق میکند. برای بیان واضحتر اولین تجربه مشخصی که از کودکیام به یاد دارم را روایت می کنم: کلاس چهارم یا پنجم ابتدایی بودم. یک روز که تازه از مدرسه برگشته بودم مادرم با عصبانیتی توأم با دلخوری شدید درباره همسایه دیوار به دیوارمان با پدرم جر و بحث می کرد و پدرم سعی در آرام کردنش داشت. ماجرا از این قرار بود که آن همسایه ما که حزباللهی بود و فارسی هم حرف می زد (گویا از شهر دیگری به کرمانشاه مهاجرت کرده بودند) از روی قرائن و شواهدی نظیر آنکه ما سنی بودیم و مادرم و بسیاری از مهمانان ما لباس کردی میپوشیدند به این نتیجه رسیده بود که ما وابسته به حزب دمکرات کردستان هستیم، در نتیجه خطرناک هستیم و "سر بریدن" برای ما در حکم آب خوردن است. آقای همسایه این تئوری گوهربارش را با اهل محل در میان گذاشته بود و اذهان عمومی را علیه ما کاملاً مشوش کرده بود. این در حالی بود که اقوام درجه یک ما اصلاً سابقه سیاسی نداشتند. در هر حال آن روز و تا مدتها بعد از آن یک "حزب اللهی فارس" از نظر من پلیدترین و مشمئزکنندهترین موجود روی زمین بود و یک کرد واقعی خصم او. البته این تصورات کودکانه دیری نپایید.
جالب است ... اولین تجربه ای که این دوگانه را برای شما شکست یا کمرنگ کرد چه بود؟
آن برداشت من حاصل یک واکنش احساسی بچگانه بود که به محض آنکه داماد آن خانواده یک بار که سرم شکست، به دادم رسید و مرا به بیمارستان رساند، در هم شکست. واقعیت مهمتری که تأثیراجتماعی و فراگیر هولناکی داشت و هنوز دارد، هژمونی گفتمان سیاسی- فرهنگی خاصی است که اگر بخواهم از واژگان ادوارد سعید استفاده کنم، مبتنی بر تفوق و برتری "فارسها" بر "کُردها" است و سعی در "شرقی کردن" کردها دارد. در این گفتمان،"فارس" و "کرد" مقولاتی با تعریفهای خاص خود هستند.
ادوارد سعید در بخش سوم اثر کلاسیک خود، شرق شناسی، با عنوان شرق شناسی در زمان ما به توصیف بینش و نگرش "انسان سفیدپوست" به مقوله "شرق" و "شرقیان" می پردازد. این نوع نگاه با استفاده از تعمیمات و کلیات گسترده، واقعیت را به دستههای مختلف تقسیم میکند مثل زبانها، نژادها، اقوام و ... این دستهبندیها نوعی تفسیر مبتنی بر ارزشیابی هستند و بر پایه دوگانگی "مال ما"، "مال آنها" استوارند. همانطور که سعید تأکید میکند در طول تاریخِ تولید دانش شرقشناسی از سوی "غربیها" درباره "شرقیها"، این مباحث به وسیله دانشهای زبانشناسی، نژادشناسی، تاریخ و حتی نظریات داروین درباره تکامل و بقا و انتخاب طبیعی تقویت شدهاند. بر این اساس "ما" یعنی "غربیها" مردمانی متمدن، خلاق، کوشا، اهل فکر و پیشرفت و "آنها" یعنی "شرقیها " انسانهایی بدوی، وحشی، خشن، شهوتران و غیر عقلانی هستند.
گفتمان ناسیونالیستی ایرانی که به ویژه پس از جنگ جهانی اول در حوزه روشنفکری و نیز سیاسی از طریق رضاشاه در ایران حاکم شد، از آن زمان تا به حال به اشکال پیچیده و عموماً مستتری عناصر گفتمان شرق شناسی را در مورد اقوام ایرانی بازتولید کرده است. پس از انقلاب ۵۷ گرچه روحانیت حاکم با ملیگرایان به عنوان رقبای سیاسی مشکل داشت، ولی به لحاظ گفتمانی برای بسط سلطه خود از طریق یکدستسازی جامعه، از آنان بسیار بهره برد.
دولت از طریق انحصار رادیو و تلویزیون تا حدود زیادی موفق شد عناصر این گفتمان را در اذهان عمومی جا بیاندازد. به عنوان مثال بنا به تجربه شخصی خودم در شهرهای بزرگ کردنشین همچون کرمانشاه و سنندج که اطلاع بیشتری دارم، در برنامههای صدا و سیمای مراکز این استانها کردی حرف زدن و پوشیدن لباس کردی مختص پیرزنان و پیرمردان تکیده و زشترو و یا شخصیتهای دلقک مآب بود. پسران و بهویژه دختران جوان فارسی حرف میزدند. در واقع فارس بودن و فارسی حرف زدن پدیدهای مدرن، شهری، متمدن و باکلاس بود در حالی که کردی پوشیدن و حرف زدن مربوط به انسانهای بدوی، دهاتی، قدیمی و عقب افتاده بود. بدین ترتیب کردها نمیتوانند در دوران جدید حرفی برای گفتن داشته باشند، چه رسد به اینکه مثلاً داعیه سیاسی و یا فرهنگی هم داشته باشند. گسترش فضایی شهرها و رشد فرهنگ مصرفی نیزبه جا افتادن چنین گزارههایی کمک میکرد.
در مقابل چنین هجوم گفتمانی سهمگینی که همراه با سرکوب سیاسی نیز بود کم نبودند کردهایی که این گزارههای نژادپرستانه را پذیرفتند. در واقع پدیده "نژادپرستی نهادینه شده" به ویژه در کرمانشاه در ابعاد وسیعی مشاهده میشد و میشود. من همیشه از این مسئله هراس داشتم که با یکی از خویشان که لباس کردی به تن داشت در خیابانهای کرمانشاه ظاهر شوم مبادا دوستی یا آشنایی مرا ببیند و متلکی بارم بکند. یا اینکه حتی آدرس منزلمان را بعضی دوستان صمیمیام که فارس بودند یا فارسی حرف میزدند، نداشتند مبادا در صورت مراجعه مثلاً مادرم را با لباس کردی ببینند. بارها در کرمانشاه و حتی در سنندج شاهد بودهام که جوانانی به زبان کردی مردان یا زنانی را که در خیابان لباس کردی به تن داشتهاند با صدای بلند دست انداختهاند و مسخره کردهاند.
بسیاری از فعالان سیاسی-اجتماعی کرد کرمانشاهی که از یکسو تحت تأثیر گفتمان ناسیونالیستی ایرانی، ادبیات و فرهنگ کردی را عقیم و ناتوان میدانستند یا به دلیل سرکوب سیاسی رابطه ارگانیکی با اپوزیسیون کردی نداشتند و از سوی دیگر به لحاظ سیاسی با جمهوری اسلامی (و پیش از انقلاب با رژیم پهلوی) مشکل داشتند، به ناگزیررو به سوی گروههای سیاسی ملیگرا همچون "جبهه ملی"، "ملی- مذهبی"، "پان ایرانیست" و... می آورند. در واقع به نظر من مهمترین دلیل برای این واقعیت که در تاریخ معاصر، احزاب سیاسی ملیگرا معمولاً پایگاه اجتماعی قدرتمندی به ویژه در میان نخبگان کرمانشاه داشتهاند همین امر بوده است.
تصورشما از تهران به عنوان پایتخت چه بود؟ در چه سنی اولینبار به تهران آمدی؟ چه تصویری از تهران داشتید و بعد از دیدن تهران چه تصویری از آن در ذهنتان نقش بست؟
تصویری که از تهران در ذهن داشتم تا حدود زیادی بر اساس آنچه در تلویزیون دیده بودم شکل گرفته بود. حتی فیلمفارسیهایی هم که دیده بودم در این زمینه نقش داشتند. علاوه بر اینها پدرم مغازه رنگفروشی داشت و هرازگاه برای سفارش خرید به تهران میرفت و معمولاً در بازگشت از تهران چیزهایی برایمان تعریف میکرد. در مجموع تهران، تا قبل از اینکه از نزدیک از آنجا دیدن کنم برایم صرفاً در حکم یک شهر نبود. به سرزمینی دیگر میمانست که بسیار بزرگ بود و گران. مردمی هم که در آنجا زندگی میکردند به نظرم بسیار متفاوت از تمامی کسانی بودند که تا آن زمان از نزدیک در زندگیام دیده بودم.
این تصویر تا زمانی که برای اولینبار در پانزده سالگی به همراه برادرم برای شرکت در نمایشگاه کتاب به تهران رفتیم به قوت خود باقی بود. تهران در نگاه اول با ساختمانها و خیابانهای بزرگ و بزرگراههایش چشمنواز بود و مردمانی که مثل آدمهایی که بر صفحه تلویزیون ظاهر میشدند حرف میزدند. ارتباط برقرار کردن با آنها به نظرم خیلی دشوار میآمد. با این اوصاف مجذوب شلوغی و شور و هیجانی بودم که در شهر به چشم می خورد و حس "آزادی" که در بطن این شلوغی بود. جنبه ملموس این آزادی برای من دختران و پسران جوانی بودند که شانه به شانه یکدیگر در خیابانها راه میرفتند در حالی که چنین مناظری در کرمانشاه بسیار کمیاب بود؛ چون حضور پلیس در همه جا سنگین بود. تجربه دو یا سه روز ماندن در تهران بیش از پیش متقاعدم کرد که آیندهای در کرمانشاه برایم متصور نیست و تهران جایی است که میتوان در آن شکوفا شد، گرچه"مردمان متفاوتش" و "خصلت هیولایی شهر" هنوز تاحدودی برایم ترسناک بودند.
بعد که به تهران آمدید چه تجربه ای از این شهر داشتید؟
در روزها و ماههای ابتدایی ورودم به تهران به عنوان دانشجو چیزی شبیه به "بیگانه" زیملی بودم. آمده بودم تا بمانم و جزئی از این جامعه جدید شوم، ولی هنوز متمایز و متفاوت از آن بودم. بازهم "زبان" اولین نشانه و محل تعیین این تمایز بود. جالب است که نحوه فارسی حرف زدن من در ابتدا برای بسیاری از دوستان تهرانی یا آنهایی که فارسی را با لهجه تهرانی صحبت میکردند، عجیب بود و گاه خندهشان میگرفت. مثلاً مواقعی که کلماتی همچون "کتابخانه"، "آمدم" و "نان" را به همین صورت نوشتاری ادا میکردم .
کم کم احساس کردم که کرد بودن در تهران تا حدود زیادی در مقوله عامتری به نام "شهرستانی" ادغام میشود که در عین حفظ ویژگیهای خاص خود، در تقابل با مقوله "تهرانی" به مجموعه وسیعتری از افراد پیوند میخورد. بر ساخته شدن دوگانه "تهرانی-شهرستانی" هم از همان منطق "مال ما- مال آنها" یا "ما- دیگری" تبعیت میکند که مبتنی است بر پیشفرض برتری و تفوق تهرانی بر شهرستانی.
با وجود این هرچه بیشتر در تهران میماندی و فضاها و روابط بیشتری را تجربه میکردی بیشتر پی به هراس نژادپرستانهای میبردی که در پس ساخته شدن این دوگانه بود. به قول یکی از دوستان، تهران "شهر فراریها" است. "شهرستانی"ها در تهران بسیار بیشتر از آن چیزی هستند که در نگاه اول به نظر میرسند، اما بیش از آنکه به دلیل مدرن و شهری بودن "تهرانی" شده باشند، تحت تأثیر فشار گفتمانی این دوگانه، خود را "تهرانی" میدانند و از واقعیت شهرستانی یا غیر تهرانی خود تبری میجویند. البته این واقعیت را نباید از نظر دور داشت که تهران به دلیل همان خصلت هیولایی، توانایی زیادی در جذب و بلعیدن و هضم عناصر جدید و گسترش فضایی دارد، تا جایی که به سختی میتوان حد و مرز خاصی برایش متصور بود.
به نظر شما این دوگانه تهرانی ـ شهرستانی نژادپرستانه است یا طبقاتی؟ چون همانطور که میدانید این دوگانهسازی و پیامدهایش محدود به ایران نیست. این دوگانه، در سرتاسر قرن نوزدهم پابهپای صنعتی شدن و توسعه شهرهای اروپایی گسترش یافت. در فرانسه که من زندگی می کنم هنوز هم نگاه خیلی از "پاریسیها" به "شهرستانیها"ی فرانسه تهرنگی تحقیرآمیز دارد.
قطعاً این پدیده جنبه طبقاتی یا به عبارت بهتر علت و بنیان اقتصادی هم دارد ولی من برای تأکید بر خصلت فراطبقاتی این نوع از هراس اجتماعی که واجد بسیاری از ویژگی های نژادپرستی، با شدت و حدت متغیر است از واژه هراس نژادپرستانه استفاده کردم. مسئله بر سر این است که ساخته شدن چنین دوگانههای کاذبی چه در فرانسه و دیگر کشورهای اروپایی که بدان اشاره کردی و چه در جوامعی چون ایران و همسایگانش، از حس برتری و تفوق سیاسی، اقتصادی و فرهنگی سازندگان نشئت می گیرد که منجربه توهم برتری ذاتی و یا نژادی میشود. در کلانشهرهایی چون تهران و پاریس که تمرکز نسبی سرمایه و قدرت وجود دارد هر آن که از "ما" نیست و از "خارج از کلانشهر" می آید تهدیدی برای سرمایه و قدرت "ما" به شمار میرود. این وضعیت فرهنگ خاص خود را تولید می کند که در تصاویر و توصیفهای قالبی از "شهرستانیها" و یا جوکهایی که درباره شهرستانیها و قومیتها روایت میشوند، خود را نشان میدهد. بسیاری از همان "شهرستانیها" هم پس از مدتی زندگی در تهران این فرهنگ را در خود درونی میکنند.
یادم هست یکبار در ترمینال غرب تهران شاهد دعوای یک جوان غیر تهرانی با یکی از کارکنان یک شرکت اتوبوسرانی بودم. دعوا بر سر بلیت بود، اما به یکباره با اشاره فروشنده بلیت به لهجه آن جوان و تأکید بر "شهرستانی" و "نفهم بودن" او، درگیری وارد فاز دیگری شد. تجربه دیگری که به خاطرم میآید برمیگردد به سالهای اول دوران دانشجویی که به همراه تعدادی از همدانشکدهایها که اکثراً کرد بودند یک روز آخر هفته را رفته بودیم درکه. موقع برگشتن و پایین آمدن از کوه چندتا از دخترهای همکلاسی خودشان را به من و یکی دیگر از پسرها رساندند و با اشاره به سه پسری که مزاحمشان شده بودند از ما کمک خواستند. من و دوستم به همراه دوتا دیگر از پسرها در یکی از کوچههای درکه دور آن پسرها حلقه زدیم و به خاطر اذیت کردن دوستانمان بازخواستشان کردیم. آنها هم تا حدود زیادی منکر شدند و بعد از پافشاری دوستان ما و در واقع تحت فشار عذرخواهی کردند.
بعد از آن در مینیبوس و هنگام بازگشت به داخل شهر، یکی از آنها سرش را نزدیک گوش من آورد و گفت: "داداش شما بچه کرمانشاهی؟" من هم که از خشونتی که در پس این سئوال بود عصبانی بودم جواب دادم: "یعنی الان تنها مسئلهای که ذهنت را به خودش مشغول کرده اینه؟" در واقع گویا او منتظر پاسخ مثبت من بود تا از همان جا تأییدی بر کلیشه "دعوایی و خشن بودن کرمانشاهیها" بیابد. در حالی که هیچکس او را به دلیل "تهرانی" بودن متهم به مزاحمت و متلکپرانی نکرده بود. اگر از تقابل تاحدودی مردانه و تهوعآور موجود در روایت دوم بگذریم، هر دوی این تجربیات، هم "بیگانگی"ام را به یادم میآورد و هم ویژگی عمومی و فراطبقاتی بودن هراسی که در پس دوگانههایی همچون "تهرانی-شهرستانی" هست.
حال بگذار من از تو بپرسم به عنوان کسی که در تهران به دنیا آمدهای و در همانجا بزرگ شدهای چه ذهنیت یا تجربهای درباره غیر تهرانیها و به ویژه کردها در دورههای مختلف زندگیات داشتهای؟
نخستین تصویر من از کردها تاحدودی رمانتیک و زیباست: مادرم دوست کردی داشت جوان، زیبا و آوازخوان. مادرم عاشق زبان و فرهنگ کردی بود و من هم به پیروی از او تصور دلپذیری از کردستان داشتم. کردستان برای من مساوی بود با رقص، موسیقی و خانمهای شیکپوشی که توجه هر پسربچه کنجکاوی را به خود جلب میکنند. یکبار فکر کنم حدود ده سالگی در جمع همبازیهایم پسری وارد شد که تازه از سنندج به تهران آمده بود. یکی از نخستین جملاتی که به شوخی ـ جدی از او شنیدم این بود: "کردها سر می برند!" من هرچه می پرسیدم به چه دلیل، او با شیطنت میخندید. تصور اینکه چطور خانمهای شاد و آوازخوان کودکیام میتوانند اینقدر خشن باشند برایم ناممکن بود. حالا مسئله را میفهمم: گروههای ستمدیده و پیرامونی برای اینکه در جامعه مرکز پذیرفته شوند میکوشند همچون آنها سخن بگویند. این پدیده را در حوزههای دیگر هم میبینیم: زنانی که زنان را تحقیر میکنند و در واقع دارند خود را در جایگاه مردان میگذارند. همچنین در اینجا در فرانسه ایرانیان بسیاری را دیدهام که به محض اینکه با یک نفر غربی صحبت میکنند به گونهای اغراقآمیز جامعه و فرهگ ایرانی را تحقیر میکنند. پدیده عجیب و دردناکی است.
تصویر کودکی من از کردستان اما واقعی نبود. این نگاه مبتنی بود بر نگاه توریستی طبقه متوسط تهرانی به شهرها و مناطق پیرامونی. چندوقت پیش فیلم "خاکآشنا" ساخته بهمن فرمانآرا را از برنامه آپارات بیبیسی دیدم. چنانکه مفسران هم اشاره کردند، نگاه فیلم به کردستان نگاهی «تهرانی» است. ما با پلانهایی سخت زیبا و هوشربا از طبیعت کردستان مواجه میشویم بدون اینکه زندگی واقعی مردم بومی را ببینیم. این فیلم نشاندهنده نگاه بخشی از پایتختنشینان به"غیر تهران" است که اگرچه در آن حسن نیت وجود دارد، اما هنوز واقعی و همدلانه نیست. مسئله این نیست که کردستان بهشت است یا جهنم. مسئله این است ما باید با جایگاهی کاملاًبرابر با مردم بومی، با آنها وارد گفتوگو شویم و آنها را بفهمیم. این چیزی بود که من با ورود به دانشگاه تا حدودی به دست آوردم. در ابتدا من هم مثل بسیاری دیگر در جریان رنجها واقعیتهای پیچیده و گاه تلخ کردها نبودم، اما روابط دوستانه با چند همدانشکدهای کرد باعث شد به تدریج با مسائل جدیدی- فراسوی آن کلیشههای تحقیرآمیز یا رمانتیک ـ آشنا شوم. البته این نوع گفتوگوها همیشه آسان نیست. دور شدن دو طرف از پیشفرضها و انگهای نژادی و طبقاتی چیزی نیست که یک شبه رخ دهد. به همین دلیل فکر میکنم در کنار مبارزه سیاسی برای به دست آوردن حقوق اساسی ملتهای تحت ستم، ما نیاز به گفتوگو با یکدیگر داریم. باید همدیگر را در جریان رنجها و عواطف و تصورات همدیگر بگذاریم. فقط اینگونه خواهیم توانست از آنچه طبقه، نژاد، دین و یا هر پدیده جداکننده دیگری بر ما تحمیل میکند فاصله بگیریم.
این نکته ای که اشاره کردی یعنی گفتوگو از موضع برابر در کنار مبارزه سیاسی، در این مدتی که در ترکیه بودهام اهمیتش بیش از پیش بر من آشکار شده است. مسئله در اینجا این است که ناسیونالیستهای ترک که شامل هیئت حاکمه ترکیه (خواه لائیک و خواه اسلامگرا) و اکثریت جامعه می شوند هنوز به برابری ترکها با کردها، ارمنیها و عربها اعتقاد ندارند. در واقع آن نگاه شرقشناسانه که پیش از این از آن سخن گفتم در ترکیه در شکلی وحشیانه به سرحد اعلای خود رسیده است. ادوارد سعید درباره نگاه شرقشناسان قرن نوزدهم به انسان شرقی میگوید: "فرد شرقی اول یک شرقی بود و بعد یک انسان". در ترکیه هم یک کرد ابتدا یک کرد است و سپس یک انسان.این اکثریت است که تعیین می کند یک کرد، واجد شرایط برای برخورداری از حقوق انسانی هست یا خیر. این نگاه از زاویه دید غربی هم تا مدتها تأیید شده بود. در فیلم مستندی به نام "کردهای خوب،کردهای بد" که توسط یک خبرنگار آمریکایی تهیه شده و روی یوتیوب هم موجود است این واقعیت به خوبی تشریح شده است. با حمایتهای نظامی و تبلیغاتی دولتهای غربی در دو دهه ۸۰ و ۹۰ بیش از سه هزار و ۵۰۰ روستای کردنشین در ترکیه نابود شدهاند. دو میلیون کرد مجبور به ترک خانه و کاشانه شده است و هزاران نفر کشته شدهاند و اینها همه به اسم مبارزه با تروریسم صورت گرفته است. یک حزب و گروه را شاید بتوان تروریست نامید ولی آیا یک ملت هم میتواند تروریست باشد؟
جالب است که در ترکیه برای اشاره به مناطق کردنشین از یک کلیت جغرافیایی-شناختی استفاده میکنند و میگویند: "شرق". به کار بردن لفظ کردستان در عمل ممنوع است. بنابراین "شرقیها" یا همان کردها در تقابل با "غربیها" یا همان ترکها واجد ویژگیهای خاصی میشوند. در یک آموزشگاه زبان در استانبول معلم ایرلندی ما درباره وضعیت سواد در ترکیه پرسید و یکی از همکلاسیهایم که برای ادامه تحصیل در مقطع فوق لیسانس عازم انگلستان بود در ضمن پاسخش گفت: "در ترکیه فقط مردمان "شرق" از نظر میزان تحصیلات "عقب" هستند. آن هم به این خاطر که اهمیتی برای سواد قائل نیستند و بچههایشان را پس از مدتی از مدرسه رفتن منع میکنند." وقتی من در واکنش به او از تبعیض سیستماتیک اقتصادی و سیاسی علیه کردها گفتم با تعجب جواب داد: "چه تبعیضی؟"
آن همکلاسی به مانند بسیاری از هموطنانش محصول سیستم آموزشی جمهوری مدرن ترکیه هستند که از سوی دولت و رسانهها با قدرت، حمایت و بازتولید میشوند. در ترکیه از در و دیوار بر سر و روی همگان نشانههای ناسیونالیسم ترکی میبارد؛ از پرچم ترکیه که همه جا و حتی در خانهها یافت میشود گرفته تا تصویر آتاتورک که پدر ملت است. اردوغان هم که چندی پیش گفت: "در ترکیه یک ملت، یک پرچم و یک زبان وجود دارد." این کسی است که قرار بود دمکراسی و برابری به ارمغان بیاورد.
چندی پیش یک خانم ترک در میان جمعی از معترضان به کشتار "اولودره" (فاجعه کشته شدن ۳۵ غیر نظامی کرد که بیشترشان کودک بودند، توسط جنگندههای ارتش ترکیه در روزهای پایانی سال ۲۰۱۱) حاضر شد و در مقابل دوربین گفت: "من از ترک بودن خودم خجالت میکشم." به نظر من واقعیت تجربه زندگی به عنوان یک کرد در ترکیه میبایست ناسیونالیستهای ترک را وادارد که روزی نه از ترک بودن بلکه از فاشیست بودن خود اظهار شرمساری کنند.